......
برگشتیم خداروشکر...همه چیز امن و امان بود جز چند تا گلدونم که کامل خشک شده بودن .دیگه هیچ وقت گل نمی خرم اعصابم خورد شد
چند ساعتی تهران موندیم تا بتونیم مادربزرگ رو ببینیم خداروشکر عملش خوب بود و توی بخش اوردنش.کلی عمه ها هم تشکر کردن که با اون همه خستگی و دوری راه اومدین
بعد از این که ساعت ملاقات تموم شد دو سه ساعتی تا پرواز زمان بود عمه کلید خونش رو داد که بریم اما یکی از اشنایان دور هم توی بیمارستان اومده بود ملاقات که نگذاشت ما بریم خونه عمه و با اصرار ما رو برد خونشون.این خانم مشکل جسمی داشت(بدن بدون مو) که با اقایی نابینا ازدواج میکنه.انقدر این دو تا انسان قلب بزرگ و مهربونی داشتن که ما شرمندشون شدیم اگه خدا یک چیز رو ازشون گرفته ولی قلب بزرگ و مهربونی به هردوتاشون داده.شام درست کرد و خوردیم برای اینکه ما احساس راحتی کنیم به من گفت بیا با هم شام درست کنیم و قسم داد که باید هر وقت اومدین تهران بیاین پیش ما.روز بعدش هم راهی جمکران بودن که از همون جا بهم زنگ زد و گفت عروسکی برات گرفتم نیت کن که ان شاالله تا سال دیگه حاجتت رو بگیری....انسانیت هنوز هم پیدا میشه
اخر شب هم برگشتیم دو روز دارم کار میکنم ولی هنوز تموم نشده تازه هنوز ماشین و وسایل توش نیومده هنوز.شستن و مرتب کردن اونها هم چند روزی وقت میبره..امتحان زبان هم دارم و در این مدت هیچ چی نخوندم
**وقتی میرفتم بیمارستان قلبم داشت از قفسه سینم میزد بیرون.تصور و یاداوری اون روزهای سخت توی تهران برام زجر اور بود ولی توی بیمارستان از عمه ها خیلی واردتر بودم و نترس تر و اگه اونجا بودم خیلی کمکشون میتونستم بکنم.اما نمیشد و من هم توانش رو ندارم .به واضح میشد دید قویتر شدم در شرایط سخت اما این قویتر بودن بهای سنگینی برام داشت